آرام بخش خوردم و تمام زمان پرواز رو خوابیدم. وقتی رسیدم، توی فرودگاه، احساس سردرد و گیجی شدیدی داشتم. با وجود این که یکسال به طور فشرده کلاس زبان آلمانی رفته بودم حس میکردم هیچی بلد نیستم. نمیتونستم تابلوهای راهنما رو بخونم. بغضم شدید بود. نمیتونستیم چمدون ها رو دنبال خودم بکشم. بی هدف روی صندلی سالن انتظار نشستم و زل زدم به مسافرا که گاهی با عجله از جلوم رد میشدن. آووکادو قرار بود اینجا باهام باشه. ما قرار بود باهم اینجا باشیم. کلی صبر و تلاش کرده بودیم که بتونیم با هم توی یک دانشگاه پذیرش بگیریم. اما آووکادو در اون لحظه کنار من نبود. آووکادو تو یک ماه آخر همه چیزو خراب کرد. چند ساعتی طول کشید که تونستم خودمو جمع کنم و تاکسی بگیرم و به یه هتل برسم. هفته اول درگیر ثبت نام و خوابگاه و مسائل اقامتی بودم. آخرشم نتونستم خوابگاه بگیرم. چون از قبل تو سایت دانشگاه برای خوابگاه درخواست نداده بودم. با یه دختر عرب زبان آشنا شدم و با هم دیگه یه آپارتمان اجاره کردیم. آلا هم خونه ای خوبی برای من بود. همیشه لبخند روی لبش بود. اینقدر مهربون بود که گاهی بهش میگفتم تو باید هرچه زودتر بچه دار بشی. دنیا به مادری مثل تو نیاز داره. روزها برام خیلی سخت میگذشت. انگیزه هام کم رنگ شده بودن. کل تصوراتم در مورد زندگی به هم ریخته بود. تقریبا هر شب با گریه میخوابیدم. طوری که آلا آخر شبا مدام میومد و چک میکرد که گریه نکنم! گاهی فکر میکنم اگه خدا آلا رو سر راهم قرار نمیداد، تو همون 6 ماه اول دیوونه شده بودم.

+ممکنه ادامه داشته باشه.!


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Kristin سراب Briceston آبان نوشت تاسيسات-فناوري-ورزشي-بازاريابي-دکوراسيون هتل های کیش یادداشت‌های روزانه‌ی من ارتباط آموزشی و دانشگاهی جلوه حق